داستان روستایی فقیر , روستایی فقیری که از تنگدستی و سختی معیشت جانش به لب رسیده بود، نزد ده رفت و گفت: آملا، فشار زندگی آنقدر مرا در تنگنا قرار داده که به فکر خودکشی افتاده ام.

داستان روستایی فقیر

داستان روستایی فقیر , از روی زن و بچه هایم خجالت می کشم، زیرا حتی قادر به تامین نان خالی برای آنان نیستم. با زن، شش فرزند قد و نیم قد، مادر و خواهرم در یک اتاق کوچک مخروبه زندگی می کنیم، که با هر نم باران آب به داخل آن چکه می کند. این اتاق آنقدر کوچک است که شب وقتی چسبیده به هم در آن می خوابیم، پای یکی دو نفرمان از درگاه بیرون می ماند. دیگر ادامه این وضع برایم قابل تحمل نیست… پیش تو، که مقرب درگاه خدا هستی، آمده ام تا نزد او شفاعت کنی که گشایشی در وضع من و خانواده ام حاصل شود. پرسید:از مال دنیا چه داری؟

روستایی گفت:همه دار و ندارم یک گاو، یک خر، دو بز، سه گوسفند، چهار مرغ و یک خروس است.
گفت:من به یک شرط به تو کمک می کنم و آن این است که قول بدهی هرچه گفتم انجام بدهی.
روستایی که چاره ای نداشت، ناگزیر شرط را پذیرفت و قول داد…. گفت:
امشب وقتی خواستید بخوابید باید گاو را هم به داخل اتاق ببری. روستایی برآشفت که:
آملا، من به تو گفتم که اتاق آنقدر کوچک است که حتی من و خانواده ام نیز در آن جا نمی گیریم.

تو چگونه می خواهی که گاو را هم به اتاق ببرم؟! گفت:
فراموش نکن که قول داده ای هر چه گفتم انجام دهی وگرنه نباید از من انتظار کمک داشته باشی.
صبح روز بعد، روستایی پریشان و نزار نزد رفت و گفت: دیشب هیچ یک از ما نتوانستیم بخوابیم.

سر و صدا و لگداندازی گاو خواب را به چشم همه ما حرام کرد.

داستان روستایی فقیر

داستان کوتاه روستایی فقیر

یکبار دیگر قول روستایی را به او یادآوری کرد و گفت:امشب علاوه بر گاو، باید خر را نیز به داخل اتاق ببری.
چند روز به این ترتیب گذشت و هر بار که روستایی برای شکایت از وضع خود نزد می رفت،
او دستور می داد که یکی دیگر از حیوانات را نیز به داخل اتاق ببرد تا این که همه حیوانات هم خانه روستایی و خانواده اش شدند!
روز آخر روستایی با چشمانی گود افتاده،
سراپای زخمی و لباس پاره نزد رفت و گفت که واقعا ادامه این وضع برایش امکان پذیر نیست!

دستی به ریش خود کشید و گفت:
دوره سختی ها به پایان رسیده و به زودی گشایشی که می خواستی حاصل خواهد شد.
پس از آن به روستایی گفت که شب گاو را از اتاق بیرون بگذارد!
ماجرا در جهت مع تکرار شد و هر روز که روستایی نزد می رفت،
این یک به او می گفت که یکی دیگر از حیوانات را از اتاق خارج کند تا این که آخرین حیوان، خروس نیز بیرون گذاشته شد.
روز بعد وقتی روستایی نزد رفت، از وضع او سئوال کرد و روستایی گفت:
خدا عمرت را دراز کند آملا، پس از مدتها، دیشب خواب راحتی کردیم.
به راستی نمی دانم به چه زبانی از تو تشکر کنم. آه که چه راحت شدیم. داستان روستایی فقیر

عصرایران



لینک منبع

مطلب داستان روستایی فقیر در سایت مفیدستان.


لینک منبع و پست :داستان روستایی فقیر
http://mofidestan.ir/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86-%d8%b1%d9%88%d8%b3%d8%aa%d8%a7%db%8c%db%8c-%d9%81%d9%82%db%8c%d8%b1/

داستان روستایی فقیر

داستان‌ جالب نامزد و پدرجان عروس

روستایی , ,اتاق ,داستان ,فقیر ,یک ,داستان روستایی ,روستایی فقیر ,نزد ,و گفت ,به داخل

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ نمایندگی همسفران خمین احمد ایرانی نسب I ❤ Anime خياط باشي +_+ poonehikplus مدرسه دزفول درگاه رسمی اطلاع رسانی فعّالیّـت های علمی پژوهشی دکتر رضا دادگر کد تخفیف دیجی کالا سایت بزرگ آرمان وودز brooz5